خط پانزدهم

ساخت وبلاگ
من گنگ خواب زده و عالم همه کر. مجنون حال غریبی داشته. سکوت فغان بلندتر. ما صدای این دیوار ترک حورده ایم و باران تنها علاج رهایی. من با خودم سکوت حمل میکنم. آری سکوت. هوا سرد شده و شب از خیلی زودتر شروع میشه. یه موقعی بود آرزوم بود که برم فنلاند. چون خیلی سرده. دما تا منفیه خیلی میره و آدما دنبال این میگردن که یه سوراخ موش پیدا کنن که بچپن توش. انقدی سرد میشه که کسی مجال پیدا نمیکنه سری بچرخونه و کسی رو ببینه چه برسه به اینکه بخوان ازهم دیگه سوالی و جوابی کنن. هیچکی بمعنای واقعی کلمه فرصت نیکنه تو زندگیه کس دیگه ای سر بکشه. اونموقعها خیلی این جذاب بود برام. همش دنبال این بود که یجوری برم فنلاند و تجربه کنم زندگی تو خلوت. نشد یرم فنلاند ولی اینجاییم که هستم خیلی تفاوتی نمیکنه. الان چن سالی هست که اون نوع زندگی کردن رو دارم تجربه میکنم. خیلی وقتا خوبه و بشدت راضی هستم. معاشرت خلاصه میشه به همین سلام و علیک مجمل و خلاصه روزانه. گهگاهیم اگه خیلی حال داشته باشیم یه غذایی هم باهم میخوریم. از دورم اگه همو ببینیم یه سری تکون میدیم به نشانه اینکه میشناسیم همو. کسی نه حالی سراغ میگیره و نه اونقدام فرصت و حوصلش هست که احوالی از روزگار هم بگیریم. سرمای هوا به جون آدما نشسته و دستای یخ زده شاید یموقع بهم برسه برای عرض ارادت. یه وقتایی ولی دلم تنگ میشه. تنگ میشه برای اینکه یکی دربیاد بگه خرت به چن من؟ یکی دربیاد بگه اصل حالت چطوره؟ کجا بار میبری؟ اصن اینهمه که گذاشتی به دوشت برا چیه و کجا داری میبری؟ یه دقیقه بزار زمین اینارو بیا بشین ببینیم جریان چیه انقده ساکتی؟ بیا یخورده بگو سبک شی بابا. اره تغیر دوگانگی این وهم خواب آلوده بی جان در سراب لحظه های خشک سرما زده بماند برای دستان خیس خاک آل خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 69 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:38

روزای آخر سال بود و تقریبا همه چیز رو تعطیل کرده بودیم. خیلی کار خاصی رو پیش نمیبردیم و به اصطلاح موتورارو خاموش کرده بودیم تا یخورده استراحت کنیم. فرصتی شده بود تا بریم یه چنتا کوچه اونورترو ببینیم. یه تابی خوردیم تو شهرو یه غذایی هم خوردیم. چن روزی تو اون شهر مونده بودیم و من هر روز یه پارکینگی همون اطرافی که خونه گرفته بودم یه شب رو اجاره میکردم و تو همون اپ هم هزینش رو پرداخت میکردم. یه روز قبل از برگشتنم اومدم پایین که ماشین رو بردارم ولی ماشین سر جاش نبود. اولش فکر کردم حتما یه جای دیگه از پارکینگ ماشینو پارک کردم و یه دوری زدم به امید اینکه پیدا میکنم ولی نبود. دیگه قطع امید کردم که ماشین اونجاست زنگ زدم پلیس و گفتم که فلان جا هستم و ماشین رو یا جرثقیل برده یا دزد. سوالم رو بدون هیجان خاصی پرسیدم و افیسری که پشت گوشی بود یه خنده ای کرد و گفت برا کسی که ماشینش رو پیدا نمیکنه خیلی آرومی. منم پی حرف افیسر رو نگرفتم و گفتم که الان باید چیکار کنم. اونم یه شماره داد و گفت اول استعلام بگیر جرثقیل برده یا نه بعد اگر اون نبود بگو که پلیس بیاد صورتجلسه کنه. اون شماره ای که داد طبق معمول کسی جواب نداد و من ه شماره دیگه از رو دیوار همون پارکینگ پیدا کردم و زنگ زدم. اونا ماشینو جرثقیل کرده بودن. جایی که ماشینو خوابونده بودن دورتر از جایی بود که من بودم و یه ماشین گرفتم و یه ساعت بعدم ماشینو از پارکینگ تحویل گرفتم. تو راه هم یخورده با راننده گپ زدیم. یخورده که حرف زدیم گفت از ایرانی. گفتم چطور فهمیدی. گفت از رو لهجت. اینجا من دوستای ایرانی زیاد دارم و انگلیسی رو با یه لهجه خاصی صحبت میکنن. خودش فلسطینی بود و زنش اوکراینی بود. تو راهم که داشت منو میرسوند یه رستوران ایرانی هم بهم معرف خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 63 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:38

حرفی بزن ای خیال زیبای شبهای زمستانی. ساعت از نیمه گذشت و قهر جام داران میخانه مرا به کنج خانه کبود و سرمازده سپرد. حرفی بزن ای خاطره خموش آسمان سرخ زمستانی. مرا حوصله ی ثانیه های پرحوصله ی عبور شب نیست. حرفی بزن ای قاب زنگار گرفته. تویی که معمار خزانه جاوید امید منی. بگو از احوالات کسان من بگو. تو بگو از جهان جاویدی که به سینه داری. مرا ازین قوام زندگی خاکی درهاییست که بدست تو داده ام برای نگاه داری، برای صحبتی بوقت تنگدستیه حوصله، برای نفسی بوقت خفقان هم نفسی. بگو قاب جادو. بگو از آن دو جان بگو که صورتهاشان هنرمندانه گذران زمان را ثبت و ضبط کرده و لبهاشان خندان ماندست.مادر چه حکمتیست که در توبه و عزا و مستی و استیصال. آن گاه به گاههایی که این کمتر از کمتر به گمان سفتن این دیوار بلند، رویای خنج و گنج میزند، به فراغ دیدارت عتاب میکنی. مادر شما به دل و پدر به جان عزیز است. مادر الساعه بیادم آمد آن دیدار آخر. شما را باور نیست بعد از گذشت این چند سال اولین باریست که یاد آوردم آن نور مهتاب اتاق بزرگ و آرزوهای دور و دراز خوشبختی و سلامت. مادر بلا بدور سر صحبت باز است. بیا با شما بگویم. این اشکال هندسی بر دیوار خرافه گویند. مادر قدری تحمل این صداهای بلند بیراه برایم سخت است. مادر من از باور حدیث غیب خسته ام. مادر دلم برایت تنگ شدست و باور نبودن شما و پدر هنوز محال مینماید.اواخر که ایران بودم بعضی وقتا بعد کار مستقیم میرفتم خونشون. از تو کوچه صدای تلویزیون رو میشد شنید. یه تلویزیون جدید گرفته بودن و یدونه ازین گیرنده های دیجیتال. خونشون دیگه عروسی بپا بود. سریالارو رد نمیدادن. البته اگر به حاجی بود بیست و چهار ساعته اخبار کانال شیش رو نگاه میکرد ولی خب برا اینکه مورد غضب قرار نگیره خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 53 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:38